نتایج جستجو برای عبارت :

من آنم که توان رفتنم نیست.

رستاک می فرماید: درست یادمه، یادمه... ده و ده دقیقه بود رفت!
قضیه اونیه که گفت: من دیگه بهش فکر نمیکنم. سه ماه و دو هفته و چهار روزه که رفته و من کاملا فراموشش کردم. بهش گفتن: آخه مومن، اگه فراموشش کرده بودی که یادت نمیومد چند روزه رفتی. 
دارم از خودم می پرسم بعد از رفتنم ممکنه اسمم هم یادش نیاد یا بشینه روزهایی که نیستم رو بشماره؟ 
دارم با خودم فکر می کنم اصلا بود و نبود کسی مثل من براش مهم بوده؟ اصلا برای هیچکس دیگه مهم بوده؟ 
چقدر دوست دارم کسای
 
ترک اعتیاد و روش های درمان آن
اگر چه عوارض ثانویه اعتیاد در بین گروهی از معتادین كه به دلیل فقر و تنگدستی امكان تامین هزینه زندگی خود را ندارند ،سبب می شود كه برای خرج اعتیاد خود دست به هر كاری بزنند ، نسبت به سر و وضع و بهداشت فردی بی تفاوت شوند و در یك كلام مشمول تمام صفاتی كه جامعه به معتادان نسبت می دهد باشند اما این عمومیت ندارند و اكثریت معتادان را شامل نمی شود.
 رش ، او را به وادی خلاف سوق می دهد. خوشبختانه مدتی است كه در قوانین تجدید نظ
نهی از اعتماد بیجا حتی به نزدیک‌ترین افراد
ثقة الاسلام کلینی و ابن شعبه حرانی رضوان الله علیهما روایت کرده‌اند:
محمد بن یحیى، عن أحمد بن محمد، عن علی بن إسماعیل، عن عبد الله بن واصل، عن عبد الله بن سنان قال: قال أبو عبد الله علیه السلام: لا تثق بأخیك كل الثقة فإن صرعة الاسترسال لن تستقال.
امام صادق علیه السلام فرمودند: حتی به برادرت اعتماد كامل و تمام (بدون ملاحضه) مكن؛ زیرا زمین خوردن ناشی از اطمینان كردن، قابل جبران نیست.
الکافی، تالیف ثقة
به راهِ بادیه رفتنم، خطا در خطای خوشحال. این‌که هی غلط بنویسم، او هی لوسم کند، ببخشدم، یادم بدهد، عادتِ شیرینم شده است. این‌که خطاهایم توجّهش را جلب کند، و فکر کند باید بیشتر هوایم را داشت. مورچه‌ی شکردانم من، شاد و مورموران و غلت‌زنان در بهشتِ نگاهش. خوش به من، خوشا به من.
دم گودال چشممان افتاد
تکه سنگی به سر اصابت کرد
دست من را رها بکن عمه
به عمویم کسی جسارت کرد
قلب عمه پر از تلاطم شد
تیر دشمن دوباره آماده ست
دست من را رها بکن عمه
نذر کردم برای او یک دست
من به یاد مدینه افتادم
پدرم بود و مادرم زهرا
دست مردی چنان به زهرا خورد
پدرم مردو زنده شد آن جا
عمه من فکر رفتنم هستم
از عمو یک بغل طلب دام
دست من را رها بکن عمه
یا عمو یا عمو به لب دارم
دست من را بگیر ای آقا
سر و دستم فدای حنجر تو
دشمنانت چقدر بی رحمند
تکند بعد من به
دلم برای روزهای بهتر از الانم تنگ میشه گاهی وقتا ولی نه قراره اون روزها برگردن نه من اون آدم سابقماگه پتانسیل بهتر شدن هم داشته باشه ، جنسش متفاوت با گذشته ست دیگه
بیاید قبل از رفتنم یکم ناشناس با هم گپ بزنیم :) حتی واسه اون کامنتهای عجیب غریب هم دلم تنگ شده :))
پس بگو ...
(آیکون خراب سمت چپی واسه کامنته!!!)
دیروز به بچه ها گفتم ممکنه نیام 
ممکنه
ناراحت شدن اغلبشون؛ دوتاشون زدن زیر گریه و چند تایی بغض کردن. بی تفاوت هم داشتیم البته...
بعد گفتم بچه ها رفتنم یه شوخی بود. کنارتون هستم.
دوستشون دارم و دلم براشون تنگ میشه اگر نبینمشون. هلیا گفت خانوم وسط سال وسط راه وقت بی وفایی نیست. نباید ما رو تنها بذارید...
دلم مچاله شد. دوست ندارم غمگینشون کنم.
درختی هستم که شاخه هایم را به آغوش می گیرم 
که مبادا هوس کنند و بال در دل آسمان بگسترانند .
رودی هستم که رفتنم را به مرداب دلم می ریزم
که مبادا هوس کند و دل به دریا بزند  .
پرنده ای که هنوز میتواند بخواند اما نباید بخواند .
آوازم را در کلماتم حبس می کنم .

مرده ام پیش از آنکه بانگ مرگ مرا سر دهد زندگی ...
به من گفته اند دیگر مجاز به صرف حال نیستی . فعل بودن ات دیریست بعید شده است 
روح وحشی
آیدا کارپه یه بار نوشته بود که آدم بی‌نشونه رفتنه. یهو کیفشو برمیداره و بی سر‌وصدا و های‌وهویی میره. از قبل خوندنش و بعدترش دلم میخواست آدمی باشم که بی نشونه میره. بی اینکه بگه آی فلانی دارم میرم، بذاره و بره و حتی برنگرده پشت سرشو ببینه که اون فلانی داره به رفتنش نگاه میکنه یا که نه.  نتونستم اما. آدم بی‌نشونه رفتن نیستم. بهتر شدم، تو روی طرفم نمیگم که آی فلانی من رفتم. نشونه‌ میدم بهش. اما یکی هم مثل تو بعد دو سال هنوز نشونه‌هامو نمیبینه.
بچه  ها  قراره پنج شنبه بِرن کافه ، همون کافه که بعد از مدتها  شد محل جمع شدن دوستای دوران مدرسه  ، منم برنامه ریزی داشتم که بِرم ، دلم تنگ شده واسه همشون ،  واسه شیطنت های  راضیه ،واسه حرص خوردنای نگار  ،دوست داشتم نرگس را که  داره مادر میشه و بارداره ببینم ...
اما ساعت امتحانم  بعدظهره و بعید میدونم برسم ...
اگه امتحانم صبح بود همه چی اوکی بود واسه رفتنم، اَه!
همه هستن ، حتی راضیه   و مژگان که تهران زندگی میکنن، مریم با دختر چند ماهش میخواد بی
یک کلام پرسیدم مشهد نمیرید؟؟؟
انگار که دلش خیلی پربود
باتمام خشم واخم گفت :نعععععععع 
نمیدونست به گمونم که
من خشمِ و بغضِ فروخورده ی چندین ساله ام!
که دیگه مدت هاست توی تقویمم دنبال مناسبت نمیگردم
فقط منتظرِ رفتنم
هروقت ;هرزمان ;باهرکی و هرچی!.همین.
حالا این روزها حاج قاسم جای همه مون نائب الزیاره ست
کاظمین;کربلا;نجف;مشهد;قم;وحتی دیدارِ رهبری...!
خوشبحالت سردار...
ساعات اول را در بهت و حیرت محض گذراندم. توییت‌ها، خبرها، تسلیت‌ها و نفرین‌ها را یک به یک خواندم و هزار خنجر غم در قلبم فرو نشست. خودم اما لال شده بودم. حالا اشک‌هایم را ریخته‌ام و سکوت مرگ‌بار حاکم بر خانه کلافه‌ام کرده. آمدم شعری از شاملو بنویسم، آمدم خطی از براهنی، از رولان بارت، از اوون ویلسون بنویسم اما ننوشتم. که این واقعیت عریان را کی توان به قلم شعر و نثر در آورد؟ صورت شادان پونه، صدای پدر راستین، چشمان کاربر توییتری که سه روز پیش ن
سرم گیج میرفت ... جلومو نمیدیدم میلرزیدم 
از درون تهی میشدم
درد داشتم
به زور خودم رو رسوندم طبقه دوم و دیدم هم اتاقیم خوابه.اون یکی هم نیست
پیام دادم به دوستم که بیا کمکم کن
نبود
کارت دانجشویی و بانکیمو برداشتم خودم تنها برم
احساس غربت و تنهایی حالم رو بدتر میکرد.احساس اینکه چی و کی میتونه منو دوباره نترسونه؟بخندونه؟
اما اخه ساعت 11 شب باید میرفتم به کی میگفتم که بذارن از خوابگاه برم بیرون و درمانگاه؟
اون دختره که مددکاره منو توی راه دید و باه
فردا جشن فارغ التحصیلی مان برگزار میشود و من هم خوشحالم و هم ناراحت...خوشحال بابت تمام کردن یه مرحله از زندگی و ناراحت بابت تمام شدن دوران هر چند سخت اما شیرین دانشجویی...
امروز و دیروز با جبرانی رفتنم کاراموزی م هم تمام شد...و عملا تنها پروسه اداری فارغ التحصیلی باقی مانده...
و دل کندن از این همه دوست...از این همه خاطره عجیب سخت است...
فردا روز شاد و غمگینی ست برای من...
اینکه همه ی تردیدهام به یقین تبدیل بشه...
و در مورد تمام اعتقاداتم مردد بشم...
عجیبه...!
اینکه ندونم باید کدوم راهو برم...
اینکه گاهی حتی از راه رفتنم خسته و پشیمون بشم...
سخته...!
اینکه احساسم بهم بگه بیخیال دلم بشم...
و دلم هم بخاد ب احساسم بها بدم...
گیجم میکنه...!
ولی درنهایت... بین همه ی این سختی ها و دوراهی های عجیب و غریب... تو به من اطمینان میدی که هستی... که "من" برای تو مهم از از هر چیزم...
سعی میکنی آرومم کنی تا به خودم سخت نگیرم... حتی باوجود اینکه میدو
بالاخره بعد چند ساعت پر خوابی بیدار شدم. بیرون رفتنم با دوستام کنسل شد چون دوستم باید میرفت جایی که براش پیش اومده بود. احتمالا به رسم قدیمم پاشم اتاقو جمع کنم مغزمم مرتب بشه بعدش بشینم به کار کردن. هرچند که تو اتاق کار نمیکنم ولی خب این کار کمک میکنه اروم تر شم. همین هیچ حرف دیگه ای ندارم. و راستش ناراحتم نیستم که این همه خوابیدم. انگار لازم بود. که شاید بعدش حالم خوب بشه. خیلی خنثی ام الان. هیچ حسی ندارم. هیچی
هیچ سفری به شهر پدری ت نکردیم که خاطره خوش ازش مونده باشه، اولین سفر که برای آشنایی بود با بیمارشدن شدید خواهرم تلخ شد، دومی و سومی و چهارمی و... حتی سفر عروس شدن و رفتنم هم آنچنان تلخ بود که هنوز از عروس شدن در این خانواده پشیمانم...
این آخرین سفر، سفر روز عاشورا، از همه پر تبعات تر و داغون تر، نمی دونم، فقط مصطفی سر خلاف میلش شدن اوضاع، زندگی رو به راحتی حاضره تمام کنه... من اما بچه دارم، نمی تونم قیدش رو بزنم
کاش می تونستم بنویسم چرا این رفتارا
هیچ سفری به شهر پدری ت نکردیم که خاطره خوش ازش مونده باشه، اولین سفر که برای آشنایی بود با بیمارشدن شدید خواهرم تلخ شد، دومی و سومی و چهارمی و... حتی سفر عروس شدن و رفتنم هم آنچنان تلخ بود که هنوز از عروس شدن در این خانواده پشیمانم...
این آخرین سفر، سفر روز عاشورا، از همه پر تبعات تر و داغون تر، نمی دونم، فقط مصطفی سر خلاف میلش شدن اوضاع، زندگی رو به راحتی حاضره تمام کنه... من اما بچه دارم، نمی تونم قیدش رو بزنم
کاش می تونستم بنویسم چرا این رفتارا
از خواب بیدار شدم. از دلایل رفتنم اسکرین‌شات گرفتم. از صفحه‌ی خودم. از صفحه‌ی اکسپلور. از چیزهایی که دیگران لایک می‌کنند، همان چیزهایی که محتوای تولیدی من هیچ ربطی بهشان ندارد. بعد ـ بی هیچ توضیح و اعلامی برای دیگران (کدام دیگران؟) ـ اینستاگرامم را دی‌اکتیو کردم. دلیل رفتنم را Just need a break انتخاب کردم. حوصله نداشتم برای اینستاگرام بنویسم که اینجا دیگر هیچ وقت برای من آن اینستاگرام شش سال پیش نمی‌شود. که اینجا دیگر خیلی شلوغ‌تر از آن شده که آ
من می ترسم.
من از زلزله می ترسم.
نه از زلزله ی نیمه شبی که در تقلای بیهوده به خواب رفتنم انبوهی از بتن و آجر و آهن بر سرم فرو بریزاند و خواب عمیقی را که چشم هایم مدت هاست حسرتش را دارند برایشان به ارمغان بیاورد.
می ترسم از زلزله ای که زیر و رو می کندم و چشم در چشم می کندم با منی که مدت هاست فرار می کنم از او
"اذا زلزلت الازض زلزالها
و اخرجت الارض اثقالها..."
می ترسم از رازها که نهفته بود در دل
"یوم تبلی السرائر..."
و آن زمان من تو را نخواهم داشت
"یوم
نمیدونم این‌ هم وعده سر خرمن‌ باشه مث بقیه وعده هام یا نه
 
ولی خب از اونجاایی که ۶ سال گذشته از رفتنم به بندر
 
و حالا دارم برمیگردم دوباره به مشهد
برای یک‌شروع دیگه
حس‌میکنم وبلاگ هم‌دوباره برام‌احیا بشه
چون فکرمیکنم تو مشهد بیشتر حرف برای گفتن دارم
چون تو مشهد بیشتر به خودم‌نزدیکم
به نوشتن
به زندگی
 
پ.ن:امیدوارم وعده سرخرمن نباشه
نه به خودم
نه به وبلاگ
 
#نامه_به_اسبی_که_نیامد .
هر بار که آمده‌ای 
آخرین بار بوده است
و هر بار که رفته‌ای اولین بار
فردا تو را 
برای اولین بار خواهم دید
همان طور که دیروز
برای آخرین بار دیدمت
شاید امروز نیز صدایت 
که بارشِ شیرینِ توت
بر پرده‌ی کتانی‌ست
دهانم را آب بیندازد
ماه نیستی
تا در قاب نقره‌ای‌ات
هر بار که نو می‌شوی
حکایتی کهن باشد 
افتاده به جان من 
آغوش شعله‌وری هستی
که در چشم بر‌هم‌ زدنی
کُن‌فیکون می‌کنی مرا
و هر بار که رفتنم را
از پاگرد پلکان 
تماشا
یه مقدماتی برام جور شده که از شهرم حداقل ده ساعت دور بشم و برم . ولی خب یه کم هزینه بر هست ( هزینه ش مانع رفتنم شده) و سفر کوتاه ، به مدت دو سال ..
از طرفی فکر میکنم من تا اینجا خوب پیش رفتم ، یه کم دیگه صبر کنم شاید یه جای بهتری برای پناه و آرامشم پیدا کردم و همیشگی باشه 
نمیدونم چه پیش خواهد آمد 
بازم تکلیفم نامعلومه
به امید روزهای روشن که دو قاره از این شهر و مملکت دور بشم :) 
پی نوشت : عنوان وبلاگ جآن تغییر کرد ، گلاره اسمیه که مامانم همیشه دوست
هو الرزاق...
حکمت سر کار رفتنم رو که باز هم معجزه بود رو الان میفهمم
همسر سابقم به هیچ عنوان موافق سر کار رفتنم نبود و ووقتی دانشجو بودم همش میگفت فکر کارو اصلا نکنی همین دانشگاهت زودتر تموم شه ...
من یک و نیم سال تو خونه نشستم بعد خودش اومد و هی گفت بیا برو سر کار ولی بشرطها و شروطها ...
کلی شرط برام گذاشته بود ومن با اینکه تو خونه داشتم دق میکردم حاضر نبودم شرط هاشو قبول کنم
شرط هایی که شرایط رو برام سخت تر میکرد
شرایط جوری پیش رفت که بقیه فهمیده ب
چن روزی میشی ک عادت کندنشونو ع سر گرفتم..:)
باید برم دوباره کچل کنم ..
تولد دلاراس فردا ...
شاید براش تولد گرفتم ...
قلبم پره خونه و نمیتونم حتی یه لبخند بزنم..
من اشتباه کردم...
تو رابطه رفتنم اشتباه بود...
راه برگشتنی نیس و خودمم دیگه فقد میخوام بگذرم...
من همینم ..
همیشه ادم بده منم ...
همیشه بدترین کارا رو من میکنم :)
حقمه:)
مدارا کردنمه ک بم ضربه میزنه..
باید صگ شم ...خیلی بدتر ع ادمای دورم :)
باید صگ شم ک بفمی صگا ن تنا زوزه میکشن 
حتی ادم میدرن :)
 
متنفرم ع
دارم با خودم فکر می کنم که این عجیب نیست؟ که اینقدر به همه چیز با عشق نگاه کردن؟
به درد... به سختی... به محبت... به درخت و لیوان و سگی که ازش می ترسم. به ترس و حتی اضطراب...!
یه جایی توی زندگی گفتم که این ماییم که به زندگی معنی می دیم, اینکه ماییم که اتفاق ها و هر چیز رو تعبیر می کنیم. و نه اینکه تعبیری وجود داره براشون که همونه و بس!
دنبال تعبیرهای قشنگ رفتم... روزا رو قشنگ دیدم.
نه اینکه عشق مقابل خشم باشه؛ نه اینکه نباید جهت گرفت و مقابل چیزی نایستاد... ا
 نمیدانم دلم به  دنبال چه می گردد 
 در کنار آن درخت های انار که برروی خاک ایستاده اند و موهایشان را پریشان کرده اند تا گلهای کوچک کنارشان پژمرده نشوند زیر آفتاب تابستان 
 نمی دانم چه چیزی قلبم رافشارمی دهد زمان فهمیدن بوی پاییز و آن صدای مبهم غریب که همیشه بامن است چه می گوید؟
نمی توانم بفهمم که در زوزه باد چه چیزی نهفته است که من را دیوانه می کند 
 غربتی را میشناسم که درغروب روز رفتنم دقیقا همانجا که دررویا دیده ام منتظرمن است 
چه می خواهد
از خاطرم میروی. آزاده میشوم. آزاده‌تر از الانی که بی‌شرم به چشم بقیه نگاه میکنم و حرف میزنم. آزاده‌تر از همیشه. دنیا است دیگر. همه چیز بند ِاحتمالات است. صدایت به گوش من نمیرسد. تو اصلا دنبال شنیدن صدایم نیستی. حماقت همین حالتی است که من دارم. زندگی است دیگر. همه چیز بند ِ احتمالات است. هوا که تغییر میکند گلودرد میشوم. کانادای سرد و تگزاس گرم، همه جا را با همین حال گشته‌ام. چرا مردم فکر میکنند قرار نیست پاریس را هیچوقت اینطور بگردند؟ زندگی هم
احساس غربت رو نمیشه هیچ کاریش کرد....گاهی کم،گاهی زیاد....خلاصه هست دیگه، نمیشه نادیدش گرفت...
حسابی نگران خونه هستم،دعاکنید خونه ی خوب گیرم بیاد...خیلی فکرم درگیرشه...
 
این عکس رو به وقت اذان صبحِ روز شنبه،وقتی که منتظر بودم تا گیت باز بشه گرفتم.این کتاب رو یه روز مونده بود به رفتنم،به خودم هدیه کردم.همراهم اوردمش ولی فقط ۳ صفحه رو تونستم بخونم...اخه تو دلم،دلواپس کارهام بودم و درعین حال خیلی خوابم میومد.
سال اول دوم دبیرستان بودم که اخرای کلاس زبان رفتنم بود، سطح کلاس بالا بود و تعداد نفرات کم. یه ترم تنها من بودم که قبول شدم و مابقی همه رد شدن. ترم بعد تشکیل نشد کلاس، ولی کلاس قبلی برای بچه هایی که رد شده بودن تشکیل شد که من نرفتم. دلیلش هم این بود که اون روزا از خدام بود به هر دلیل تعطیل شه، اخه چندین سال بود که آرامش و آسایش رو ازم گرفته بود. از یه طرف باید میرفتی مدرسه از اون طرف، خرد و خسته میرفتی زبان، درس های خودت هم یه طرف.
اون ترمی که کلاس م
امروز سومین جلسه استخر‌ رو رفتم. توی این چند سالی که مرتب میرم، شنا برام چیزی بیشتر از یه فعالیت و تحرک شده، یه تفریح فوق العاده است. توی شنا کردن ذهنم کاملا آزاده و فقط متمرکزم روی حرکات، همین که از روزمرگی جدام میکنه، یه دنیا ارزش داره.
معمولا آخر سانس، میرم قسمت کم عمق و روی آب دراز میکشم، بدون حرکت، چشمام میبندم و فقط گوش میدم‌. اگر استخر خلوت باشه صدایی که شنیده میشه مثل هوهوی باد توی بیابونه، اون قسمت یکم خنک تره و تن آدم مور مور میشه،
امروز رو نمیدونم چجور سازمان دهیش کنم دوتا کلاسا رو لغو کردم :/
اول تمیز کاری بعدشم به خودم رسیدن !خودمم در عجبم چجور وقت میکنم به خودم برسم چند روز پیش موهام اذیتم میکرد واقعا وقت ارایشگاه رفتنم نداشتم یه قیچی ورداشتم موهامو زدم بعدشم نشستم به موهام نگاه کردم ^_^ از خود راضی یا خود شیفته نیستم ولی قشنگ بود خدایش :')
من برم به کارام برسم که خیلیییی زیاده خیلییییی !!
کاش من همه فنه حریف بودم کاش منم یکی داشتم کمکم میکرد کاش یکی بود که بگه بهم تو بشی
چند سال پیش که تو بلاگفا وبلاگ داشتم دورانی بود
کلی دوست پیدا کردم اونجا با خیلیا صمیمی
فضاشو دوست داشتم خیلی
اما به یک باره تمام شدند همه
قبل اینکه بلگفا بزنه بترکونه وبلاگو
یهو دل کندم از اونجا
و بعد چند ماه که رفتم سر بزنم دیدم به کل حذف شده بود
 داشتم به اینجا هم خو میگرفتم 
اما اینجا هم چند ماهه برام غریب شده
شاید به خاطر رفتنم به توییتر یا ...
چند بار اومدم حذف کنم از پشیمونی بعدش ترسیدم
هزار بار نوشتم و پاک کردم
و قورت دادم حرفامو
با اینک
اللهم ارزقنا شفاعه الحسین 
خیلی عصبی گفت اقا جنگه! جنگِ کجا میخواید برید!!!
عقل ندارید؟!؟ 
من فقط با لبخند نگاش میکردم :)
عقل نداریم دیگه 
عاشقیم❤️
وقتی جنگه وقتی ترور میکنن وقتی خودشون و میکشن ما اربعین نزیم یعنی کارمون درسته 
مسیری که انتخاب کردیم درسته
بکشید ما را، بکشید مارا ملت ما بیدار خواهد شد... 
ما ثابت کردیم که از مرگ هراسی نداریم
ما از تبار سلمان فارسی و همت ها و حججی هاییم...
بخدا قسم اگر یقین داشته باشم رفتنم به این سفر هیچ بازگشتی
 
تو تعیین کننده ی ساعت خواب و بیداری من ... تعیین کننده ی رفتنم از کدام مسیر به هر کجا در روز هستی ... تعیین کننده ی میزان اندوه  وشادمانی ام ... همین طورتعیین کننده ی میزان اشتها و بی اشتهایی ام و میزان لذت بردنم از جریانات متغییر آب و هوایی . 
تو تعیین می کنی میزان دلرحمی و دل سختی ام را ... تو تعیین کننده ی رفتار من با خودم و کردارم با خلق اللهی .
مخلص کلام اینکه تویی تعیین کننده ی میزان زنده بودنم ... لطفا بیا و تعیین کننده ی میزان مرگ من نیز تو باش
تاکید رسول خدا صلی الله علیه و آله بر خلافت امیر المومنین پس از خود (به روایت اهل تسنن)
ابن ابی عاصم شیبانی از علمای اهل تسنن روایت کرده است:
۱۱۸۸- ثنا مُحَمَّدُ بْنُ الْمُثَنَّی، حَدَّثَنَا یَحْیَی بْنُ حَمَّادٍ، عَنْ أَبِی عَوَانَةَ، عَنْ یَحْیَی بْنِ سُلَیْمٍ أَبِی بَلْجٍ، عَنْ عَمْرِو بْنِ مَیْمُونٍ، عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ، قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه وسلم لِعَلِیٍّ: " أَنْتَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَی، إِ
نمیدونممم چجوری بگمم اما ..
من دارم میرم ونیستمم شاید چندروز طول بکشه برگشتنم  امروز اخرین روزیه که هستم
شایدم بیشترر دوس نداشتم اما رفتنم واجبه 
کامنتابازه اگه دوس داشتین بیاین و باهم حرف بزنید 
گرچه خوب خودتونم وب دارین,
نفسی امیدوارم حالت زودتر خوب بشه,لیا مامان توهم همینطدر, شادی ان شاالله مادربزگتو هم خوب بشه و البته داداش سیما شیی
اعصابم خورده،
نه نمیگم ولی باید رفت، تا خستگیم در ره...
اون روزا دیگه بر نمیگرده، باید رفت
رفتنم بهتره بودنت عادتِ
کاش بر نمیگشتم
نمیدونم چیکار دارم میکنم، نمیفهمم، هی میخوام ادیتش بزنم میگم نه، نه، نهه!با اینکه میدونم ببینه شاید یکم ناراحت شه... یکم؟ 
تو کارکترام ندارم کلک یکم.
بیشتر اَ یکم. ولی نه! ادیتش نمیزنم. نمیدونم میخام تلافی چیو سرش خالی کنم؟ چرا خوبم میدونم، ولی این مشکل توعه کوثر... اینو بفهم.
شرت مثل غمت کم 
 
اه ، به من چههههه، بهت گ
دیوونه موهاشو چه طور بسته دلم می خواد دم رفتن شوخی شوخی موهاشو بچینم  یادگاری نگه دارم یا عیکنشو  بدزدم حیف که روی موهاش حساسه و بدون عینکش نمی تونه ببینه 
باید ازش بخوام یه چیزی بهم یادگاری بده خوب داره برای همیشه از ایران می ره پی رویاهاش نمی خوام جلوش رو بگیرم می دونم که دلم براش تنگ می شه می دونم بعد از رفتنش خالی می شم اما دقیقا چون دوستش دارم باید بذارم بره 
 
عجب سرسختی دختر...  دلش با رفتنم نیست اما کاش یه چیزی می گفت خودخوری نمی کرد با
شروع مهر و پایانش رو مریض بودم!
این شهر ما فقط و فقط دو فصل داره؛ تابستون و زمستون. تغییر فصلش هم کاملا ناگهانیه. دیروز ظهر کولر روشن بود. شب مجبور شدیم کل دریچه های کولر رو ببیندیم تا سوز سرما داخل نیاد! اردیبهشت هم بخاری روشن بود و یهویی توی یه روز به حدی گرم شد که کولر رو دادیم سرویس کردن! چیزی به اسم بهار و پاییز هم نداریم. :| سه روزه خیلی ناجور داره بارون میباره و منم دیروز گیر افتادم توی خیابون. قبل رفتنم به باشگاه یه آفتاب سوزان بود که مجبور
و امروز درخواست ویزای دانشجوییم هم ریجکت شد...
 
بعد از کلی انتظار که CAQ لعنتی صادر بشه که آخرم هنوز نشده، بعد از گرفتن وقت برای آماده شدن CAQ امروز ویزای دانشجوییم با ۳ دلیل ریجکت شد.
تای خانوادگی (دلایل بازگشت به کشور)
هدف از سفر
و مالی
پرونده دانشجوییم هم ریجکت شد
خدا جون خودت میدونستی چقدر دوست داشتم و دارم برم، چقدر براش تلاش کردم، اما نمیدونم چرا به صلاحم نبود که برم کانادا
 
البته فکر کنم تو دوستم داری چون اذت خواسته بودم اگر قراره ریجکت ب
دختر کرد ایرانه غریبه در گیلانه
پوست سفیدی داره 
موهاش رنگ برگ پرتغاله
تو کافه لاهیجان دور همی نشستیم 
با بچه های دانشگاه چای نباتی خوردیم
شب بود و زمستون 
تو ماه شش دی
شب سرد پنجشنبه
تو پارک جنگلی 
آستانه
خنده کنان با بچه ها 
قدم زنان در سبزه ها
سیاه بود همه جا
میگفتیم لبخندزنان میرفتیم
ساعتی از بامداد رد کردیم
موقع رفتنم شد
مسافر بودم و خسته 
حال مجنونی داشتم 
دست رو سینم گذاشتم
با فاصله ای از دوستان خداحافظی کردیم 
خوشحال شاد بودم 
نشست
هفت برتری امیر المومنین علیه السلام در کلام حضرت پیامبر صلی الله علیه و آله (به روایت اهل تسنن)
حافظ ابی نعیم محدث و عالم بزرگ اهل تسنن روایت کرده است:
حَدَّثَنَا إِبْرَاهِیمُ بْنُ أَحْمَدَ بْنِ أَبِی حُصَیْنٍ، ثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللهِ الْحَضْرَمِیُّ، ثَنَا خَلَفُ بْنُ خَالِدٍ الْعَبْدِیُّ الْبَصْرِیُّ، ثَنَا بِشْرُ بْنُ إِبْرَاهِیمَ الْأَنْصَارِیُّ، عَنْ ثَوْرِ بْنِ یَزِیدَ، عَنْ خَالِدِ بْنِ مَعْدَانَ، عَنْ مُعَاذِ بْنِ
سلام، زیارتم قبول
و همچنین زیارت همه دوستانی که رفتند پابوسی آقا، قبول
فرصت نشد بیام و حلالیت بطلبم و بگم داریم میریم.
ولی فرصت شد که بریم
و برخلاف بعضیا که میگفتن نرو... سخته...پسرت شیطونه...اذیت میشی... مریض میشه... و هزاران انقلت دیگه، ولی ما رفتیم و خودمونو سپردیم به خدای حسین علیه السلام
نمیگم اذیت نشدیم، گرم بود، خستگی بود، شلوغی بود، ولی فدای امام حسین بشم... همه کارا رو خودش راست و ریست کرد. همه جا کارمون پیش رفت، جایی در نموندیم.
علی ای حال
۱_این روزا خیلی حوصلم سر میره .مث زندونیا تو خونه حبس شدم 
نمی خواستم با این اوضاع و احوام و مصرف بیش از اندازه آب،خونه تکونی کنم 
ولیییییی حسابی حوصلم سر رفته بود. جمعه کارهامو شروع کردم ...هنوز تموم نشده 
دیشب هم از پا درد نخوابیدم.  امروز رو استراحت کردم ولی هنوز دست و پام درد می کنه 
۲_اخلاقم و رفتارم خیلی بد شده. خیلی رُک شدم.حیا و ابروی بقیه رو گذاشتم کنار. 
قبلنا بهتر بودم.حداقل رفتارهای زشت و زننده بقیه رو برشون نمی اوردم 
۳_توی این سن فق
خب من همچنان در حال خوندن هستم صفحه ی ۴۴۱. دیگه گفتم یه استراحتی به مغز بیچارم بدم. احتمالا تا صبح بیدارم. نه عین دیشبا امشب واقعا بیدار میمونم. چقدر خوبه این روزا حالم اینقدر خوبه اختیار خودمو دارم بزور خوابم نمیبره میتونم بیدار بشم چی بود قبلا همش خواب بودم نمیتونستم بیدارشم. چقدر خوبه داروها اثر دارن و من حالم بهتره. پارسال قبل از دکتر رفتنم خیلی حالم بد بود. خیلی اصلا الان که فکر میکنم باورم نمیشه اون روزارو پشت سر گذاشتمو الان اینجام کاش
روز های اول که با هیراد حرف میزدم ,بنظر بسیار روشنفکر میومد که دوستی دختر با پسر یا ازدواج با زن مطلقه بدون اشکال می دونست اما حالا که نامزد شدیم جور دیگه ای رفتار میکنه که تعجب میکنم از این همه تفاوت ,حالا که حتی ساعت بیرون رفتنم و برگشتم براش مهمه یک ساعت بیرون برم زنگ میزنه کجایی کجایی کی میای?,نوع لباس پوشیدنم مهمه ,اینکه با دوستم و دوست پسرش به هیچ عنوان بیرون نرم مهمه ,سرسنگین بودن با پسرای فامیل و کلاس زبان و دانشگاه بشدت براش مهمه ,اینکه
از دست رفته‌م
یک خط‌کش تازه برای خودم در نظر گرفتم که همچین قشنگ راه نشون میده. نه اینکه خط‌کش تازه ساخته شده باشه یا تازه دستم رسیده باشه، من تا حالا ندیده بودمش. خط‌کش قبلی خودم زحمتش زیاد بود، آدمای خیلی زیادی رو خط‌خطی کردم باهاش. آخه هیچ آدمی دقیقا اندازه‌ی خط‌کش من نمی‌شد. اذیت می‌شدم که "ای بابا! این چه وضعه؟ چرا همه کج‌وکوله‌ان؟"، الانم درسته ازش خسته شدم و می‌خوام عوضش کنم، ولی در حد یه آرمانه برام که بتونم عملیش کنم. یعنی بشه ر
من هنوز بیدارم فکر کنم یه مدت طولانی بود که شب بیداری نداشتم. خب اینم تنوع منتها از بس نشستم همه جونم درد گرفته. مها که گرفت باز رو تخت من خوابید بخوامم بخوابم نمیتونم. به نظرت چرا عاشق تخت من شده :/ :دی
به اندازه ی یه دنیا خوابم میاد اما باید بیدار بمونم. دارم جمله هارو میخونم دیگه هرچی شد. یه دورم دوباره باید گرامرارو بخونم به نظرت تا هشت این طورا تموم میشه؟ به هر حال بیدارم. مخمم نمیکشه حرفی بزنم. بهتره برم شاید زودتر تموم شد رسیدم یه ذره بخواب
معمر بن خلاد گوید بامام رضاع عرضکردم هر گاهپدر و مادرم مذهب خق را نشناسد دعایشان کنم فرمود  برای انها دعاکن و از جانب انهاصدقه بده واگر زنده باشند و مذ هب حق را نشناسند باانهامدارا کن زیرا رسول خدا ص فرمود خدابرحمت فرستاده نه بیمهری ونا فرمانی  10 فرمود مردی خدمت رسولخدا ص. واله امد وعرضکردیا رسول الله  من بجهاد علاقه دارم و نسبت بان ا نشاطم پیغمبر ص فرمود پس درا خدا جهاد کن که اگر کشته شوی نزد خدا زنده خواهی بود و روزی داده شوی  واگر بمیری پا
ازونجایی که هردفه قرار بوده برم، یه جوری تقدیر منو ضایع کرده،این بار هم اومدم اینجا بنویسم دارم میرم تا انشاالله تقدیر ضایعم کنه باز
نمیخام پستم غمگین بشه چون قرار نیس یه خدافظی تلخ داشته باشیم
قرار نیس تلخ باشه چون قرار نیس بشتافم ب دیار باقی
رفتنم نهایتا یکی دو هفته
نشد، یکی دو ماه
نشد، یکی دو سال
خیییییلی دیگه بخاد نشه ، پنج سال طول میکشه
الان خنده هام یه چی توو مایه های خنده های جوکره
یه وخ با خودتون فک نکنین که این آدم(ینی اینجانب) که خود
من؟ دختر بی اراده ی این داستانم. اگر پاک شوم، مرا می بخشی؟ فقط لازم است این را بدانم که خیالم راحت باشد که راهی هست. وقت هایی که از کلاس بچه ها دارم می روم سمت دفتر، وقت هایی که در جلسه وقت نماز می شود، وقت هایی که منتظر اسنپ جلوی در خانه ایستاده ام، شب ها که می خواهم بخوابم، از تو می پرسم: آیا هنوز هم می شود کاری برای زندگی ام کرد؟ من؟ من دختر نشانه ها بودم! من دختر آیه ها بودم! من دختر مشهد آذر 97 بودم! من دختر باور داشتن بودم. دختر دانستن اینکه کسی
یه مدتی بود که دیگه تو مدرسه حالم بد نمی‌شد، گریه نمی‌کردم و غصه نمی‌خوردم. چون بچه‌ها بودن و سرم گرم بود و می‌خندیدم. چون تنها نمی‌شدم که فکرم بره جاهای دیگه و حمایتای شوخی_طور بچه‌ها سرحالم می‌کردن.
ولی امروز... بعد از این همه وقت، وقتی دیدم که باید حتما با یه نفر حرف بزنم وگرنه خفه می‌شم، هیچ کس نبود. بودنا، اما حس می‌کنم هنوز اون قدر بهشون نزدیکم که باهاشون درد دل کنم. چند بار کل کلاس رو زیر و رو کردم، اما هیچ کس نبود، هیچکس. نشستم سر جا
اکیپ های دانشگاه همش برام بی مفهوم ترین چیز بودن!
حتی قبل رفتنم به دانشگاه!
بودن با پسر و دختر هایی که فقط برای وقت گذرونی عه و اکثرا هیچ پایانی نداره و حتی خیلی وقت ها خوش هم نمیگذره و فقط جنبه ی تظاهر و فخر فروشیِ زندگی گذشته ی هر ادمو داره!
مثلا دغدغه ی این که امروز فلان مانتو با فلان رنگ رژ و فلان کیف و کفش رو بپوشم که شاید اقای xخوشش بیاد!
یا اینکه فلان پسر بهم نگاه کرد!اون یکی سلام کردم!این یکی اسمم رو بلد بود و ...
نمیخام بگم من خیلی فلانم و ای
یک هفتس با مامانم یک سریال کره‌ای به اسم «who you came from the stars» رو شروع کردیم. پسره با یک سفینه فضایی برای انجام یک سری تحقیقات، برای یک دوره 400 ساله به زمین اومده. الان که فقط 3 ماه تا رفتنش وقت باقی مونده، عاشق شده. بنده خدا نشست کلی فسفر سوزند که چیکار کنم چیکار نکنم، آخرش گفت دیگه چاره چیه، میرم بهش واقعیت رو می‌گم که دیگه بیخیال ما بشه. رفت به دختره گفت آقاجان من آدم فضاییم از فضا اومدم، الانم وقت رفتنم رسیده و باید برم.
فکرم یهو رفت سمت سناریوه
یادم نیست آسمان آرزوهایمان از کی فرق کرد....یادم نیست چه شدکه دلش خواست بزرگ شود....چه شد که دیگر من هم نتوانستم با شیطنت هایم رامش کنم...چه شد که حوصله اش از من سر رفت ودلش هوایی شد....چه شد که حوصله ی بودن هایم سر رفت و...دلش خواست بزرگ شود...دلش خواست برای خودش کسی شود...گفت می خواهم بروم....دل دل کردم برای ماندن و رفتن....گفت بیا...پای ماندن نداشتم و پای رفتنم لنگ می زد....
گفتم بمان....گفت فکرهایم را کرده ام باید بروم....شاید من هم باید همراهش میشدم....کنارش
۱،  دیروز اومدم وبلاگ خودمو باز کردم بعد از امارها اومدم آی پی مو دیدم زده بود تبریز :||| الان ینی من تبریزم؟؟؟؟  دیگه به اینم اعتمادی نیست
 
۲، ستاد کرونا بهم پیام داده که علیرغم تاکید فراوان رفتی سفر و اینا، اولا که سریع برنامه ریزی بازگشت از سفر انجام بده،  بعدم برو تو سایت تست بده :))  ناراحت نشدم که اصن درکم نمیکنه که چندماهه خونه نرفته بودم،  از این ناراحت شدم که بهم میگه برای بازگشت از سفر سریعن برنامه ریزی کن،  حتی ستاد کرونا وزارت بهدا
امروز 
عدّه ای را دیدم که کسی را به دوش گرفته بودند و بی هیچ حرف و کلامی می آمدند 
نگاهم را زوم کردم رو کسی که اون بالا بود شگفت زده شدم. چون فکر میکردم بنا به قاعده و قانون باید در حالت دراز کش می بود اما به نظر میامد که نشسته بود و نظاره گر اطرافیانش. 
گاهی می خندید به کسی و گاهی دیگر با تعجب می نگریست و لحظه ای بعد با عصبانیت حرفی میزد به کسی که من قدرت شنیدنش را نداشتم  و فقط حرکت لبهای او را می‌دیدم. 
سالها پیش چنین روزی را تجربه کرده بودم اما
همیشه من بوده ام که رفته ام. من بوده ام که رها کرده ام. رفتنم از قدرتم بوده یا ضعفم. این بار می خواهم بمانم تا رها شوم. سخت است. خیلی سخت.
این کار کار من نبوده. نمی دانم بشود یا نه. راستش را بخواهید نمی خواهم. بله. بله. می دانم. همه چیز زندگی خواستنی نیست. من هم برای همین ادامه می دهم. اما منتظر هستم این کار من را رها کند. (حالا که فکرش را کردم هیچ وقت، سر هیچ کدام کار شرکت هایم برای ماندن نرفته بودم. یعنی برای ماندن رفته بودم اما برای ماندن ادامه نداده
سلام
دلم تنگ شده...خیلی زیاد...میگن قدر لحظاتی که دارید زندگی میکنید را بدانید شاید در اینده دلتون براش تنگ شد...
من اینجوری ام؛ دلم برای گذشته ها تنگ شده...برای اینکه کنار خانوادم بنشینم...
برای اینکه بهشون نگاه کنم باهاشون بلندبلند بخندم
روزها دنبال کار توی خیابان های تهران نظاره گر شلوغی ها هستم و بقیه نظاره گر تنهایی هام...
بعد از شب یلدا پیشش نرفتم
امشب قرار گذاشتیم از همدیگه جدا بشیم و به آخر خط رسیده ایم
میگه من پشیمانم ؛ یا میگه دانشگاه و
امروز دومین روز از اون ده روز تعطیلی که قرار بود بترکونمش با درس و تفریح هم گذشت.
فکر میکردم یه روزشو با گروه میرم اردو و 9 روزشو میرم بابل و از این خونه به اون خونه می چرخم و برا خودم حال می کنم پیش دخترعمه ها:)
گروه که اردو رو کنسل کرد با خودم فکر کردم حالا یه روز بیشتر میرم بابل. حالا اشکالی نداره که!
مامان اینا حتا به بابل رفتنم رضایت ندادن و با خودم فکر کردم هرروز با یکی از دوستام تا ظهر میرم اینور اونور و بعد هم تا شب درسم رو می خونم!
دیروز رفت
خداجونم سلام 
این حرفا رو اینجا بهت میگم تا خودمم بتونم همیشه بخونمش و خیلی چیزا رو به خودم یاداوری کنم. مدرسه که میرفتیم، همه مون اون حکایت معروف رو میخوندیم که هرنفسی که فرو میرود ممد حیات است و... ولی درصد خیلی بالایی مون در موردش به یقین قلبی نرسیدیم. خیلی هامون توی زندگی غرق میشیم و فراموش میکنیم که غرق نعمتای تو هستیم. شاید هیچ کس از درد و مریضیش به اندازه من خوشحال نشده باشه.  توی روزایی که همه دلم پر از هراس و استرس از یه مریضی بود، به یه
دلم نیامد متن زیر را ثبت نکنم! متن زیر باید در روز عاشورا ثبت می شد که به دلیل کلنجار رفتن با خودم یک هفته دیرتر و در این روز ثبت می شود:
جهانگیر الماسی، همانی که بازی در فیلم "پس از باران" او را به اوج حرفه اش رساند، بعد از سال ها دوری از تلویزیون، در یک حرکت جنجالی در سریالی بازی که کرد که همگان را به وجد آورد! در این سریال ایشان از تختی به تختی دیگر غلت می خوردند. در تخت بیمارستان به صورت بیمارگونه، در تخت خانه به صورت زمینگیر، در تخت مسجد به صو
خالی شده‌ام. از فرودگاه برگشته‌ام و خواب به چشم‌هایم نمی‌آید. در فرودگاه به محسن گفتم دلم نمی‌خواست موقع خداحافظی گریه کنم. گریه کردن موقع خداحافظی یعنی اضافه کردن یک نگرانی به نگرانی‌های مسافرِ در حال رفتن. گفت اتّفاقاً خوش‌حال‌کننده هم هست. من خوش‌حال می‌شدم اگر خواهری داشتم که آن‌قدر دوستم داشت که حالش زمانِ رفتنم چنین می‌شد. خواستم بگویم خب تو هم عین برادر منی و فلان. دیدم نه. این جایگاه در ذهنم مختصّ یک نفر است و باقی، هرقدر هم ک
رویاهایی که به واقعیت نمی‌پیوندند، می‌توانند ما را خُرد کنند.
اما این الزاماً بزرگ‌ترین رویاها نیستند که ما را بیشتر خُرد می‌کنند.
اتفاقاً دردناک‌ترین تجربه،
عملی نشدنِ رویاهایی است که به نظر ساده و قابل دستیابی به نظر می‌رسیده‌اند؛
و آن‌قدر نزدیک بوده‌اند که حتی لمس‌شان کرده‌ایم، اما هرگز به چنگ‌مان نیامده‌اند.
نیکلاس اسپارکس
بیخیال بودن، چیزی که این روزها از خودم زیاد میخوام. انگار که بیخیال شدن و حذف کردن می تونه منو به خواسته
میدونی بعضی وقتا فکر میکنم دلم میخواد از ایران برم. برم یه جای دورِ دور. اما بعد میبینم نمیشه انگار که همه زندگیم اینجا باشه جدا از اون شرایطشم باید باشه که من ندارم هیچ کدومشو. پس بخوامو نخوام هستم. دلم میخواد به بهترین نحو ممکن باشم. دلم میخواد تو این وضعیت مزخرف میتونستم کاری کنم. برای ایران. برای مردمم. برای کسایی مثل خودم که راهو بلد نیستن. دلم میخواد کمکشون کنم. احساس میکنم با رفتنم از اینجا هیچ باری کم که نمیشه احتمالا بیشترم میشه. نه که
همین احساس ضعف مسیر راه رفتنم را به سمت آشپزخانه هتل کج می کند. کاش می شد غذا خوردن را برای انسان شرطی کرد! 
گرچه جای جای هتل توسط اقای مستوفی با دوربین های بزرگ و کوچکش رصد می شود اما خب همیشه قشر ضعیف مکان درستی برای ضربه زدن به بالا نشین ها پیدا می کند. من هم از این قاعده مستثنا نیستم ...
- آره همونجا بشین . اونجا این مستوفی لاکردار نمیتونه چیزی ببینه .
آقای کمالی سرآشپز هتل مرد خوبی لااقل برای من بوده اما تا آنجا که اطلاع دارم وضعیت خوبی با اهل
از ساعت سه بیدارم. و فقط آهنگ گوش کردمو یه چیزی خوردم تازه میخوام روزمو شروع کنم. دیروز نه این که بد باشم ولی معمولی رو به پایین بودم. کم حوصله و خسته. برنامم اینجوری شروع میشه با زبان ساعت شیش اینطورا میرم پیاده روی بعدش احتمالا حموم. و بعدشم کتابو دست میگیرمو بقیه کارا که نمیدونم چجوری میشه. یجوریم امروز. نمیدونم چمه. به نظرت بیست سال دیگه این موقع من کجام؟ چجوریم؟ فکر کردن به آینده یه خورده منو میترسونه. اغلب خودمو تنها میبینم. حتی بدون خانو
مشهدم و نائب‌الزیاره و انگار این‌بار فارق‌البال‌ترم. بعد از چندین سال این اولین تشرفِ دوباره‌ام در طول یک‌سال به مشهد مقدسه :) 
دلم می‌خواد این‌بار، تو این زیارت، کار متفاوتی انجام بدم. البته فعلا در مقام تصمیمه.
اول اینکه زمان اختصاصیِ تنها حرم رفتنم یک ساعت قبل و یک ساعت بعد از اذان صبح باشه.
دوم اینکه این‌بار توی مخاطبین گوشیم نگاه کنم، تمام کسانی که یه کدورتی ازشون دارم رو کامل ببخشم. بخشیدن که هیچ... جداً باور کنم که از هیچ کس بهتر ن
از شدت خوردن شکلات و کیک و اینجور چیزا دچار تنفر از کاکائو و شیرینی‌جات شدم و اگه کسی منو بشناسه و اینو بفهمه قطعا از تعجب دهنش باز میمونه.حالت تهوع گرفتم و انگار خود درسا هم روش اثر داره!یه مشت جزوه میریزم دورم از خوندن هرکدوم که خسته شدم میرم سراغ یکی دیگه و هی عوضشون میکنم.یه تبعیض خیلی مسخره هم بین دستام قائلم که همه کارا رو میسپرم به دست راستم و الانم چون واسه همه درسا خلاصه مینویسم شدیدا دست‌درد گرفتم و لعنت بهش!
جلد ۵ آتش بدون دود رو تم
کتابخونه ی دانشگاه ما اینجوری ک طبقه دوم واسه پسراس کلا طبقه سوم واسه دخترا!بعد اسانسور طوریه  ک بچه هارو از پایین برمیداره یه بار طبقه ی پسرا وایمیسه بعد میاد بالا دوباره موقع پایین رفتنم تو هر طبقه استپ میکنه!میخاسم برم پایین اسانسورو زدم وقتی در باز شد دیدم سه تا پسر داخلن چون ظرفیت 4 نفره منم رفتم سوار اسانسور شدم و تو این حین گوشیمو دراوردم و اینستامو چک. کنم ! انقد نزدیک ب هم بودیم ک پسری ک روب روم وایسادهسرشو گرفته بود پایین  قشنگ کلش ت
قصیده‌واری به نیت زیارت امام ابوالحسن علی ابن موسی الرضا (سلام الله علیه) در صبح میلاد
تو: «بولحسن» وَ من: «حسن»سلام یا «اباالحسن»!به‌نام هم که بنگریتویی پدر برای منبه غیر محضر پدرپسر کجا برد سخن؟به غیر خانهٔ پدرپسر کجا کند وطن؟منم غریب و دربه‌دراسیرِ کشورِ مِحنکه سوخته مرا جگرکه دوخته مرا دهنچو آن نهال زردروکه دور مانده از چمنبه رنج‌های نو، ‌مگررها ‌کنم غمِ کهنشبی زدم به جاده تاسفرکنم ز انجمنچه جاده‌ای؟! _چه ساده‌ای!_به چاه مانده چاه
سلام
دوستان بنده چند وقت پیش درباره گرفتن دیپلم سوال کرده بودم که دوستان پیشنهاد دادن برو دبیرستان بزرگسالان یا همون شبانه، خب تصمیم گرفتم برم ثبت نام کنم و دوستی گفته بودن که نمره مستمر رو بیست میدن فقط کافیه تو برگه، هفت بگیرم .
بعضی درس ها خب آسونه میخونیم و ده رو که میگیریم، اما تا به فیزیک و شیمی و ریاضی فکر میکنم کلا نا امید میشم و سوالم اینه که چه جوری درس بخونم که بتونم تو امتحانات قبول بشم؟ منم سر کار میرم و نمیتونم کلاس هاش رو برم، وق
بسم الله مهربون :)
 
مدتیه برای نماز مغرب و عشا میرم مسجد. آرامش فوق العاده ای بهم میده. پنج دیقه قبل اذان میرم و فورا بعد نماز هم برمیگردم. خب من چادری نیستم‌. گاهی میپوشم، خیلی کم البته! اما حجابم سعی میکنم همیشه کامل و قابل قبول باشه. مسجد هم که میرفتم بدون چادر میرفتم، فقط سجاده و چادر نمازم رو میبردم. 
چندتا خانم هستن که پای ثابت نماز جماعت هان که البته من اصلا دوسشون ندارم! روز های اول که میرفتم یه جوری نگاه میکردن که حدس میزدم به خاطر با ما
برای اخرین بار هشدار می دهم اگر از رفتن از تو نجاتم ندهی  در یک قایق سرگردان سر سپرده به اب خواهم رفت و زیر خروار ها ماهی یخ زده با چشمانی که گمان می کنند دانه های برف را دیده اند گم و گور خواهم شد می دانی از بوی تعفن ماهی ها و سرمای برفی که هر دو نمی دانیم تا کی خواهد بارید امیدی به زنده ماندن شاید باشد اگر از انبوه هزاران صدایی که نامم را فریاد می کشند با تمامی وجودت نامم را با نام خودت صدا بزنی کمی هم که گریه کنی من مگر بی وجود باشم غمت را بشنوم
ﺑﺎ ﻧﺎﺑﻨﺎ ﻣﺸود ﺁﻫﻨ ﻮﺵ ﺮﺩ،ﺑﺎ ﺮ ﻭ ﻻﻝ ﻣﺸود ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺑﺎﺯ ﺮﺩ،ﺑﺎ ﻣﻌﻠﻮﻝ ﺫﻫﻨ ﻣﺸود ﺭﻗﺼﺪ،ﺑﺎ ﺑﻤﺎﺭ ﺳﺮﻃﺎﻧ ﻣﺸود از زندگی گفت،ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺭﻭ ﻭﻠﺮ ﻣﺸود قدم زد،ﻭﻟ،ﺑﺎ یک ﺁﺩﻡ بی احساس،ﻧﻪ ﻣﺸود ﺣﺮﻑ ﺯﺩ،ﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﺮﺩ ،ﻧﻪ ﻗﺪﻡ ﺯﺩ،ﻭ ﻧﻪ ﺷﺎﺩ ﺯﻧﺪ ﺮﺩ !!!
یک ضرب المثل چینی می گوید:برنج سرد را می توان خورد، چای سرد را می توان نوشید ،اما نگاه سرد را نمی توان تحمل کرد...
کوله‌ام رو جمع کردم که برم کرمانشاه... دلم گرفته از غروبی... نمی‌دونم چرا... شب با خودم فکر می‌کردم که الان باید یکی بود که هی پیام می‌داد و می‌گفت می‌خوای برسونمت تا ترمینال؟ باید یکی بود که وسایلم رو جمع می‌کرد و قایمکی تو کوله‌ زهوار در‌رفته‌ام چند تا خوراکی می‌ذاشت و توی راه پیام می‌داد که از جیب بغلی بردار بخور ضعف نکنی... باید یکی بود که دلش گوشه اتاقش تنگ می‌شد برای نبودنم. برای رفتنم. باید یکی بود که گوشه ذهنم درگیرش بود و گوشه ذهنش
جامعه آرمانی قرآن کریم را می توان دارای شاخصه هایی دانست: 
١- شاخصه های سیاسی
٢- شاخصه های اقتصادی 
٣- شاخصه های معنوی (معنویت فرد و جامعه ).
 
با بررسی هر یک از این گزینه ها می توان به نتیجه مورد نظر رسید.
در بعد اول: شاخصه های سیاسی می توان به : مبانی سیاست اسلامی -ماهیت سیاست اسلامی  - اهداف سیاست اسلامی اشاره کرد.
در بعد دوم: به عدالت محوری - نفی تکاثر - کمک به مستضعفان - و... می توان پرداخت.
در بعد سوم: به معنویت فردی  و اجتماعی می توان اشاره کرد.
خب سلام 
من دیگه تا 19 تیر نمیام 
میخوام تا 19 تیر درس بخونم 
قول میدم همین که از امتحان برگشتم خونه کلی پستای جدید بزارم براتون
اول بدونید خیلی دوستتون دارم اصلا عاشقتونم 
چندتا تشکر بهتون بدهکارم
اونی باران ممنونم که بهم کمک کردی به اینجا برسم عاشقتم امیدوارم توی نبودم از یادت نرم 
اونی سیما نمیدونم میخونیش یا نه هرچند اینارو مستقیم هم میتونم بهت بگم ولی تو تنها کسی بودی که باعث شدی من بیام بیان خیلی برام باارزشی 
یاسی نمیدونم الان هستی یا
حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :«دیروز بهم گفت به‌خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی‌کنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد :«پس خواستگاری هم کرده!» 
تازه حس می‌کرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور آمریکا بود، این مدافع حرم!»... 
 
ادامه داستان در ادامه مطلب...
 
متن کامل داستان در پیام رسان ها
کم پیش میاد از کاری که کردم پشیمون شم. چون معتقدم ما مسئولیت تمام تصمیم ها و رفتارهامون رو به عهده داریم.اگه هم تصمیمی گرفتیم در اون لحظه فکر میکردیم بهترین کار ممکنه. پشیمونی واسه کارِ انجام شده فایده ای نداره. اما یه جاهایی میترسم از پشیمونی، برای کارهای نکرده، برای حرفای نگفته، برای تصمیم های نگرفته، البته نکردن هم خودش یه فعله، من تصمیم گرفتم یه کاری رو نکنم، یه حرفی رو نزنم. اما خب نمیدونم چرا از این نوع  پشیمونی یکم میترسم.
به هر حال، م
و هرچه بود تلخی و نفرت بود. نفرت؟ چرا نفرت؟ تلخی بس است. نفرت که چیزی نیست. نفرت را آسان می‌توان رد کرد. آسان می‌توان بخشید، آسان می‌توان بخشود، اما نمی‌توان که فراموش کرد. چشم پوشیدن، حتی محبت مجانی، این حتی وظیفه است. ولی تلخی. آی تلخی، تلخی. وقتی که روح تلخ می‌شود، تلخ می‌ماند. کاری نمی‌توانی کرد. تلخی انگ است. داغ است و مُهر و نشانه‌ست. می‌ماند. می‌شود هویت انسان. مانند رنگ چشم. هرچند رنگ چشم دنیا را رنگی نمی‌کند. ولی تلخی... تلخی. تلخی تص
تنهایی کاری انجام دادن خیلی سخت است..
پییف..اینروزها دارم فوتوشاپ و لایت روم یاد میگیرم
و فوق العاده سخت است.اما خب میتونم تکی س ماه هردورو یادبگیرم.امروز به یک آتلیه زنگ زدم ک آتلیه خیلی خوبی 
هست‌گفتم نیرو برای فوتوشاپ نیاز دارید درجا گفت
 ساعت ۵تشریف بیارید و کارتون رو ببینم!فکرش رو نمیکردم
انقدر سریع اوکی بده،اما خب من تازه شروع کار هستم 
و یک آتلیه خوب مطمنن به یک فرد حرفه ای و مسلط کامل به 
فوتوشاپ نیازداره که من برای اونها احتمالا گزی
بالاسری منه تنها رو خیلی گذاشتی آسیب بزنن بهش فدای سرت وخودکرده را تدبیرنیست ... خیلی امید داشتم بهت ...تو تموم ٍ اون احوالات بد فقط تو بودی که می دیدی ...فقط توبودی نگاهت بهم بود اما سکوت کردی...تموم وقتایی که بغض گلومو جر داده بود اما هیچی نمیتونستم بگم ...وقتایی که به آدمات اعتماد کردم و سریع لطمه میزدن ... به اندازه همه بغضی که قلبمو فشرد .. به اندازه همه گناهای نکرده و عذابای کشیده‌ش باهات حرف دارم خدا .. به اندازه تموم وقتایی که ازت انتظار داشت
 خب امشب بعد مدتدها قرنطینه و... یه دعوتی فامیلی گرفتیم  تا دور هم جمع بشیم ( تولد مامان هم هست) 
در واقع ما هر سال توی خونه جشن امام حسن داریم کلیییی دعوتی داریم  که امسال کنسلش کردیم و اون پولو جای دیگه خرج میکنیم 
خب تو این اوضاع خرید و اینا که کنسل بود ، هر گونه بیرون رفتنم شدید مشکوک پس گفتیم یجوری به بهانه ای بریم و گل براش بخیر و اخر شب با اهنگ و... سورپرایزش کنیم . موتور زرت خراب شده و اصن یه وضعی پس بابا مامور خرید گل هم شد بعد که با خاله هما
سلام 
آقایی ۳۸ ساله ام، مجرد، دانشگاه انصراف دادم چون به رشته ام علاقه نداشتم، هیچ حرفه ای تو زندگیم یاد نگرفتم، دانشگاه رفتنم بی خودی بود، الان که ۳۸ سالمه هیچ کاری بلد نیستم، باور کردنش مشکله نه؟ 
الان تو یه شرکت پادویی میکنم، از ۳۰ سالگی دارم پادویی میکنم، ۸ ساله پادو ام، کمکم کنید، خیلی نگرانم، عذاب وجدان دارم، احساس گناه میکنم، عمرم الکی داره میره، افسردگی گرفتم، هر روز که بیدار میشم احساس گناه میکنم، چون عمرم داره میره.
به ن
این روزا یه دنیا حرف دارم برای گفتن اما انقد همه چی تو ذهنم رسوب کرده که باید با کلنگ به جونشون بیفتم و تیکه تیکه جداشون کنم 
اول از چیزی می نویسم که خیلی آزرده خاطرم کرد، می نویسم شاید کمک کنه حتی برای یک نفر ، برای یک لحظه، اثرگذار باشه ...
رفته بودم مسجد، مسجد روبروی خونه مادرِ همسرم، یه خانومی که سعی میکرد با مثلا زبون خوش همه رو به خودش جلب کنه و انگار پای ثابت مسجد بود، همینطور که داشت شکلات پخش میکرد، اومد سمت من، حواسم به گوشی بود، سریع ی
امشب نمیتونم بخوابم. حس میکنم اگه الان بخوابم دیگه صبحی درکار نیست. دیگه هیچوقت قرار نیست کساییکه دوست دارمو ببینم و فرصت نمیکنم قبل رفتنم بهشون بگم فراموشم نکنن. امشب همه چی از همیشه عجیب تر شده. ضربان قلبمو تو گوشام حس میکنم و همزمان که میخوام نفسمو بدم بیرون شروع میکنه به تیر کشیدن. سعی میکنم لوله ای که به تنفسم کمک میکنرو دم دستم بزارم ولی اگه بخواد چیزی بشه اونم کارساز نیست. اگه واقعا چیزی بشه چی؟ نمیدونم تنهایی میتونم کنترلش کنم یا نه. خ
سلام
خواب نمیرم
میخوام بازم برات بنویسم
از زندگی مجردی برات بگم.
هم خونم پسر بدی نیست..اهل تسنن ولی اهل نماز و قران
هیچوقت فکر نمیکردم بتونم با یه نفر که حتی اعتقاداتش بامن فرق داشته باشه بتونم زندگی کنم...ولی زندگی از همونی که میترسی سرت میاره
آشپزیم خیلی خوب شده
لباس هامو با دست خودم میشورم
اتو میکشم
ظرف میشورم
ولی دوری از خانواده سخته
راستش تا ازشون دور نباشی نمیتونی بفهمی که چقدر دوسشون داری
الان زاهدان بودنت رو بیشتر درک میکنم
توی امامز
فیلم "نفس" ...... 
نقش بهار توی فیلم نفس همیشه منو یاد خودم انداخته .... 
فیلمی ک روزی دوبار می دیدم و حفظش بودم تا اینکه حذفش کردم که نبینم ....
اونجا که کتاب رو انداخت توی آب و گفت ننه آقا راست میگه هرکی زیاد کتاب بخونه "دیوونه" میشه ....
منم قبل از مدرسه رفتنم از بس کتاب خوندن رو دوست داشتم همیشه برام کتاب میخریدن و میخوندن تا خودم بلد شده بودم خوندنو و منتظر بودم بیشتر بلد بشم تا اول دبستان ک تابستونش اولین کتاب وحشتناک زندگیم رو خوندم تا بعد از مدرس
از جوانی جاکش پرسیدند بدترین دردها چیست گفت :درد دندانو داشتن همسر بدپیری این مطلب را شنید و گفت :کص نگو مومن، دندان را می توان کشید و همسررا می توان طلاق داد.بدترین دردها شق درد و داشتن فرزند بد است.نه کیر را می توان جدا کرد و نه نسبت فرزند را می توان منکر شد.بیایید فرزندانه کیری ای نباشیم.
سیستم قدرت (به انگلیسی: Electric power system)، شبکه‌ای از اجزای الکتریکی است که برای تأمین، انتقال و استفاده از توان الکتریکی بکار می‌رود. نمونه‌ای از سیستم‌های قدرت، شبکه‌ای است که برای تأمین نیروی الکتریکی خانه‌ها و صنایع به کار گرفته می‌شود. سامانهٔ قدرت در مناطق بزرگ با نام شبکه (به انگلیسی: grid) شناخته می‌شود که به‌طور کلی می‌توان آن را به سه بخش تقسیم کرد: تولید انرژی الکتریکی که توان را تأمین می‌کند،انتقال انرژی الکتریکی که توان
هوالرئوف الرحیم
با رضا که در مورد آتی حرف زدم، یه چیزی گفت، گفت:
"اونهمه فشار روش رو نمی بینی؟ حالا یکی رو گیر آورده سرش خالی کنه، به فرض هم گفته بالا چشت ابرو، باید بهم بزنی؟"
مامان هم دیروز گفته بود:
"آدم رفاقت اینهمه وقتش رو سر الکی به هم می زنه؟!"
اگر بر اساس حرف رضا بخوام برم جلو، میشه از سر ترحم. و حرف مامانمم تو ایدئولوژی مسخره ی من جایگاهی نداره. من متاسفانه خیلی راحت دیلیت می کنم آدمها رو. فرناز رو. گروه 5 رو. حتی اوایل زهرا رو. حتی داشتم سا
از وقتی که از شر دانشگاه خلاص شده ام اکثر شب ها تا صبح بیدارم.در اتاقی تقریبا دوازده متری لحظات آرامش بخش شب را که خبری از سروصدا و بیهودگی های طول روز نیست می گذرانم!البته با همنشینی جیرجیرک های دوست داشتنی که روز به روز رابطه ام با آنها بهتر می شود و دیگر شبی نیست که مرا خدایی نکرده تنها بگذارند.تقریبا کار هایی که در طول شب میکنم کار های تکراری ای هستند ولی جنس این تکرار با تکرار هایی که در طول روز می کنم زمین تا آسمان متفاوت است.اصلا قابل قی
بسم الله الرحمن الرحیم
اول. آسید ابراهیم خسروشاهی رحمه الله علیه دیدم که می گفت آقای بهجت رحمه الله علیه برایشان تعریف کرده که در بغداد کسی مریض شد (مرحوم آسید ابراهیم احتمال می داد که این شخص، خود آقای بهجت بوده). مریض را به بیمارستان بردند. بیمارستان پرستاری مسیحی داشت که گویا زیبا بود. این آقا اصلا به این پرستار توجه نداشت. روزی پرستار رو می کند به این آقا و می گوید: آقا مگر من زیبا نیستم، چرا به من نگاه نمی کنی؟!
آن آقا گویا فرموده اند که آخر
بسم الله الرحمن الرحیم
مهری یزدانی، همسر جانباز
وقتی میخواهد جوابم را بدهد، نه دستپاچه میشود و نه از کوره در میرود و از صدایش معلوم است که قصد توجیه و توضیح هم ندارد، میخندد و میگوید: «در ماجرای جبهه رفتنم میتوان ردپای ماجراجویی را دید اما در ازدواجم اصلا! 18 سالم بود
ادامه مطلب
شب
و روز میلادتان گذشت، شام آن فرخنده لحظات نیز. آنها که با لیاقت بودند دست پر
بیرون آمدند از آن ایام. و آنها که زرنگ بودند، خوب می دانستند رسم خاندن کریم را،
که از خوبی یا بدی نمی پرسند و حتی آن را که هتک حرمت شان کرده میهمان می کنند و بر سفره ی کرامت شان می نشانند. با این همه من هنوز دست خالی ام. باور می کنید؟ 
نمی دانم مرا چه شده این سحر؟! حال غریبی دارم... دلم می خواهد از تمام این سال ها عبور کنم... چشم می بندم و خودم را می بینم که رسیده ام به در خان
نویسنده: Alison Green
مترجم: مریم مرادخانی
مشاور عزیز، چند سال است که در یک شرکت کار می‌کنم. مدتی است که می‌خواهم
حوزه فعالیتم را عوض کنم و دنبال یک شغل جدید هستم. پس از مدت‌ها جست‌وجو و
چند مصاحبه با یک شرکت، از بین چند متقاضی، من و یکی دیگر انتخاب شدیم و
به دور نهایی رفتیم. حالا دو هفته از مصاحبه
نهایی گذشته اما هیچ خبری از آنها نیست. هفته گذشته، رئیس فعلی ام بدون
مقدمه به من گفت که می‌داند با آن شرکت مصاحبه کرده‌ام. ظاهرا یکی از
مسوولان مصاح
امسال حضور در این اجتماع عظیم حسینی روزی ام نبود. گرچه تلاشی هم جهت حضور نکردم...به علت تداخل کار و ملاحظه مرخصی و آلاخون والاخونی شش روزه ی اونجا رفتنم نیامد اصلا...ولی دلم تنگ شد...برای شور و حال شهر، برای بوی خون و اسفند و گوسفند که وقتی ترکیب می شوند، عجیب بوی خوشی در فضا متراکم می کنند...برای کوفتگی بعد از ساعت ها ایستادن و سینه زدن، برای شلوغی و ازدحام سر خیابان فردوسی و برای قدم کوبیدن حین رجزخوانی کلامی.ولی...بعد از سی چند سال حضور در این مر
فکر کنم یه مدت شب بیدار بمونم نه؟ عصری بالاخره خوابم برد. یعنی بیهوش شدم تا ده نیم این طورها. الان نشستم سر کارو کتابرو زود تر بخونم که برم سر کتاب دربارهٔ عکاسی. اما اولش میشینم یه دید کلی از برنامه شهریورم مینویسم دلم میخواد کلی کتاب بخونم اگه بخوام جدا از کتابای کنکور کتاب آزادم بخونم باید وقت رو هدر ندم. باید یه فکریم به حال عکاسی رفتنم کنم. یعنی مجموعه جدید که نه اما کارکردن روی مجموعه هام اره. یعنی فکر میکنم. 
توی زبانم اشتباه شنیداریم د
میدونی چند تا پست قبلی نوشته بودم میخوام خودمو به دیگران ثابت کنم. الان که فکر میکنم میبینم اصلا برام مهم نیست درموردم چه فکری میکنن و اینکه چرا باید خودمو به آدمایی که برام مهم نیستن ثابت کنم؟ نه واقعا دارم میگم. من برای خودم کار میکنم. شاید بخوام خودمو به خودم ثابت کنم یا این که بفهمم تواناییم توی چی هست. میخوام فقط حرف عزیزی رو گوش بدمو متمرکز بشم روی زندگیم بیخیال آدمها که بدون اونها زندگی اروم تری ادم داره هرچی خلوت تر بهتر :دی :)))))
همسای
صفحه ی اول رمان:
مثه تموم ۵شنبه هایی که میومدم اینحا بازم اومدم .
با یه شیشه گلاب و یه دسته گل رز . مثل همیشه .
اما اینبار فرق داشت . اومده بودم قول بدم . نشستم کنار قبرش و
با گلاب شستمش . ۷ ماه گذشته ولی من هنوزم باورم نشده از دستش دادم . خیلی تنها شدم باز…
همون طور که گلا رو پر پر می کردم شروع کردم به درد و دل های همیشگی
– سلام . من بازم اومد . حالم خوبه. بابایی بالاخره پیداش کردم .
من اون احمقو پیدا کردم. همونی که تورو ازم گرفت . خیلی پولدارن .
درست مثه
 خب امشب بعد مدتدها قرنطینه و... یه دعوتی فامیلی گرفتیم  تا دور هم جمع بشیم ( تولد مامان هم هست) 
در واقع ما هر سال توی خونه جشن امام حسن داریم کلیییی دعوتی داریم  که امسال کنسلش کردیم و اون پولو جای دیگه خرج میکنیم 
خب تو این اوضاع خرید و اینا که کنسل بود ، هر گونه بیرون رفتنم شدید مشکوک پس گفتیم یجوری به بهانه ای بریم و گل براش بخیر و اخر شب با اهنگ و... سورپرایزش کنیم . موتور زرت خراب شده و اصن یه وضعی پس بابا مامور خرید گل هم شد بعد که با خاله هما
در طی هفته‌ی گذشته ۷ تا سرم زدم. :( الان بعد از دست و پنجه نرم کردن با هزار مدل درد و مرض حالم نسبتا خوبه. :) نگفتم من شانس ندارم؟ کافیه یه بلای کوچیک سرم بیاد بعدش رگباری ادامه پیدا می‌کنه!
اول اولش مسمومیت غذایی بود! و اینقدر حالم بد شده بود که تا چند روز حتی نتونستم یه قاشق سوپ بخورم! بعدش اون مریضیِ ویروسی‌ِ که تقریبا کل فامیل بهش مبتلا شدن رو گرفتم. خیلی به سیستم ایمنی‌ام غره شده‌بودم خلاصه! هی تشویقش می‌کردم می‌گفتم آفرییین که ازشون نگرف
گندی که زدم، smsیست که به داداش گرام دادم، smsی بود تمیز و اتوکشیده و فکر شده با نگاهی از بالا به پایین و از سر بزرگواری و از سر اینکه من میدونم تو نمیدونی، تو یه بچه ی کوچولویی که من قصد دارم تربیتت کنم.
لحظاتی مثه الان حس می کنم یه طبلم، با صدایی بسیاااار بلند و درونی بسیااااارتر تهی. دیشب هیجانزده بودم و گریه میکردم که آه چقدر به من توهین شده و چقدر به غرورم برخورده و زیر پا له شده ام و من میرم از اینجا و روزی بر می گردم که بهم تعظیم کنن و حضورم ر

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها